معنی پیام الهی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

الهی

الهی. [اِلا] (اِخ) (شیخ الهی). رجوع به الهی سماوه ای شود.

الهی. [اِ لا] (اِخ) شاعر قرن دهم متوفی در 945 هَ. ق. او راست: خلاصهالاشعار. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1). صاحب ریحانه الادب گوید: دور نیست که این الهی همان الهی اردبیلی (حسین) باشد. رجوع به ریحانه الادب ج 1 ذیل الهی و الهی اردبیلی در این لغت نامه شود.

الهی.[اِ لا] (اِخ) عبداﷲ. رجوع به الهی سماوه ای شود.

الهی. [اِ لا] (ص نسبی) خدایی. ربانی. الوهی. مرکب از «اله »نام حق تعالی و یاء نسبت چنانکه در عبارت «حکم الهی اینچنین بود» و کسانی که این یا را از نفس کلمه دانند بخطا رفته اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). منسوب به اله، در ترکیباتی از قبیل حکمت الهی، علم الهی، احکام الهی، رحمت الهی، توفیق الهی، قوانین الهی، وحی الهی، درگاه الهی، تأیید الهی و جز آن بسیار استعمال میشود: امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبانست بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
پیغمبری ای بیخردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به وز ملکت خاقان.
ناصرخسرو.
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان.
خاقانی.
زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.
نظامی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان سعدی).
- حکمت الهی، علم الهی. نام یکی از اقسام سه گانه ٔ حکمت که عبارتند از ریاضی، طبیعی و الهی. پس الهی علمی است که بحث کرده شود در آن از اموری که بوجود خارجی و تعقل هر دو محتاج نباشد بسوی ماده، و آن معرفت اﷲتعالی و مقربان حضرت اوست که بفرمان وی اسباب دیگر موجودات شده اند چون عقول و نفوس و احکام و افعال ایشان. (از غیاث اللغات):
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد.
نظامی.
و رجوع بترکیب بعدی شود.
- علم الهی، دانش برین. خداشناسی. یزدان شناخت. و رجوع به ترکیب قبلی و «علم » (در فلسفه) و کشاف اصطلاحات الفنون ذیل اله و کشف الظنون ذیل الهی و حکمه الاشراق ص 103، 129، 134، 152، 169 و 215 و خاندان نوبختی ص 39 شود.
- مرغ الهی، ورشان. رجوع به ورشان شود.

الهی. [اِ لا] (ع منادا، صوت) مرکب از «اله » که اسم ذات حق تعالی است و یاء متکلم، پس معنی مجموع اله من است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). این لفظ را در مقام ندا گویند و حرف ندا را اغلب حذف کنند. خدایا. ربی. خدای من: الهی عبداﷲ را از سه آفت نگاه دار، از وساوس شیطانی و از هواجس جسمانی و از غرور نادانی. (خواجه عبداﷲ انصاری). الهی بساز کار من و منگر به کردار من... (خواجه عبداﷲ انصاری). الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است. (خواجه عبداﷲ انصاری).
الهی از دل خاقانی آگهی که در او
خزانه خانه ٔ عشق است در بمهر رضا.
خاقانی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
(بوستان).
الهی غنچه ٔ امید بگشا
گلی از روضه ٔ جاوید بنما.
جامی.
|| گاه از جهت تیمن و تبرک بدان ابتدا کنند خاصه در وقت مناجات و التماس دعا. || گاه پس از آن (الهی) این عبارت تقدیر کنند که لایق بحال وی آن است که در حق وی چنان دعا کنند که کذا کذا. (ازآنندراج). در تداول عامه، یعنی خدا کند. خدا کناد. بحق خدا. امید است. ای کاش. کاشکی: الهی فال زینب راست باشد. الهی قربانت بروم.
هر آن سینه کو داغ عشقی ندارد
الهی بروز گریبان نشیند.
باقر کاشی (از آنندراج).
بغیبت هرکه حق آشنایی را نگه دارد
الهی هر کجا باشد خدا باشد نگهدارش.
نعمت خان عالی (از آنندراج).

الهی. [اِ لا] (اِخ) شاعر عثمانی است و تاریخ ولادت و مرگ او معلوم نیست. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).

الهی. [اِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور در 9 هزارگزی جنوب باختری نیشابور. در جلگه واقع و معتدل است. سکنه ٔ آن 59 تن شیعه ٔ فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

الهی. [اِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، در 60 هزارگزی شمال باختر یوسف آباد. کوهستانی ومعتدل است. سکنه ٔ آن 144 تن شیعه، و حنفی هستند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و شغل مردم زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


پیام

پیام. [پ َ] (اِ) رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیله ٔ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب):
نزد آن شاه زمین دادش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.
رودکی.
خرزاسب را از آن (از نامه ٔ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامه ٔ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
پیامیست از مرگ موی سفید
ببودن چه داری تو چندین امید.
فردوسی.
هم آنگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست.
فردوسی.
کجا خود پیام آرداز خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
پیام درشت آوریدم بشاه
فرستنده پرخشم و من بیگناه.
فردوسی.
برآشفت از آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار.
فردوسی.
وز آن پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام.
فردوسی.
جهان بد به آرام زآن شادکام
ز یزدان بدو نوبنو بد پیام.
فردوسی.
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی بکردار غرنده میغ.
فردوسی.
بیامدسپهبد بکردار باد
بکاوس یکسر پیامش بداد.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
بیامد بنزدیک دستان سام
بیاورد از آن نامداران پیام.
فردوسی.
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد نزد مهتر برم.
فردوسی.
پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را.
فردوسی.
چو آمدفرستاده گفت این پیام
چو بشنید ازو مرد جوینده نام.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
برین نیز هر چند می بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم.
فردوسی.
از ایران یکی کهترم چون سمن
پیام آوریده بشاه یمن.
فردوسی.
چو بشنیددایه ز دختر پیام
سبک رفت و میزد بره تیز گام.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر بشاه گزین.
فردوسی.
پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه توران ازآن گشت شاد.
فردوسی.
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بودش پیام.
فردوسی.
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد.
فردوسی.
پیام من این است سوی جهان
بنزد کهان و بنزد مهان.
فردوسی.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد
ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد.
ناصرخسرو.
ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام.
ناصرخسرو.
رو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
حکمت بشنو ز حجت ایرا کو
هرگز ندهد پیام درگاهی.
ناصرخسرو.
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام.
ناصرخسرو.
گفتیی هریک رسولست از خدا
سوی ما و نورهاشان چون پیام.
ناصرخسرو.
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام.
انوری.
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
عطار.
مرا خیال تو باﷲ که غمگسارتر از تست
خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی.
خاقانی.
خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت منست.
خاقانی.
کآفتاب از پیام حالی زر
نکند با هزار ساله مسیر.
خاقانی.
جبریل که این پیام بشنید
جانی ستد از زبان کعبه.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم
چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد.
خاقانی.
چشم براهم مرا از تو پیامی رسد
وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد.
خاقانی.
گاهی بدست خواب پیام خیال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست.
خاقانی.
آمد نفس صبح و سلامت برسانید
بوی توبیاورد و پیامت برسانید.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد.
خاقانی.
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد.
خاقانی.
پیام داد بدرگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا
آنروز کامدش ز رسول اجل پیام.
خاقانی.
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام.
نظامی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری بلیلی بگوی.
سعدی.
گر نیاید بگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس.
سعدی.
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام.
مولوی.
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی
خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام.
سلمان ساوجی.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی.
حافظ.
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی.
حافظ.
جان بر قدمش بباید افشاند
پیکی که ازو دهد پیامی.
یغما.
آورد پیامی که ازان روز که رفتی
در خانه ٔ ما بیش نه دودست و نه چرغند.
؟ (از آنندراج).
|| نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).

پیام. [پ َ] (اِخ) نام یکی از ایستگاههای راه آهن آذربایجان که بجای ایستگاه یام پذیرفته شده است. (فرهنگستان).

پیام. [پ َ] (اِخ) میر شرف الدین. یکی از امرا و شعرای هندوستان. وفات 1166 هَ. ق. (قاموس الاعلام ترکی).

فرهنگ عمید

پیام

سخن یا مطلبی (کتبی یا شفاهی) که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر: در راه عشق وسوسهٴ اهرمن بسی‌ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ: ۷۹۶)،
* پیام رساندن (گزاردن، آوردن): (مصدر متعدی) منتقل کردن پیام کسی به دیگری: گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی: لغت‌نامه: پیام گزاردن)،


الهی

ای خدای من، خدایا،
[عامیانه] امیدوارم: الهی موفق شوم،

فرهنگ فارسی هوشیار

الهی

خدایی (صفت) منسوب به اله خدایی: تا ء یید الهی توفیق الهی. یا حکمت الهی یا علم الهی. دانش برین خدا شناسی یزدان شناخت حکمت الهی نزد قدما یکی از شعب ما بعد الطبیعه در معرفت واجب و عقول و نفوس. (ندا) ای خدای من خ خدای من خ خدایا خ الهی مرا تمتع دنیایی هیچ چیز باقی نمانده است. توضیح هم در دعا و هم در نفرین استعمال شود.

معادل ابجد

پیام الهی

99

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری